جالب و خواندنی است بخوانید

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.

وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»

رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:« تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت :« ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.

_ وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.

عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 21    گرفته شده از خاطرات دفاع مقدس

شاید تو خاموشم کنی

سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی

شاید امشب سوزش این زخم هارا کم کنی

آه باران من سراپای وجودم آتش است

پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی 

                         " از کثافت اشغال دوستت دارم" 

عشق

 

عشق یعنی پاک ماندن در فساد

آب ماندن در دمای انجماد

در حقیق عشق یعنی سادگی

در کمال برتری افتادگی

 

                                                    برگرفته از " کثافت اشغال دوستت دارم "

ايمان به عشق

فریاد شهر می گذرد از آسمان فقر

احساس مرده است

یک وحشت عجیب

بیداد میکند

چون شیشه ی شکسته و برنده در غروب

من روی جاده ی عمرم

 در ایستگاه مرگ

مبهوت و منتظر

تنها نشسته ام

تا از نگاه سرد یتیمان بی پناه

احساس را

ایمان به عشق را

در کلبه ی دل خود بارور کنم

سردرگمي

امشب خسته تر هستم ، این هم شد زندگی ، آیا شما مطابق میل زندگی پیش می روید یا زندگی مطابق میل شما حرکت می کند . بالاخره نتوانستم راه زندگی را انتخاب کنم ، هنوز در میان زمین فقر و آسمان ارامش معلق هستم ، آیا آسمان آرامش وجود دارد ؟ نظرمن منفی است .

بوداپست

24 حوت

امروز بیست و چهارم حوت است ، روزی که  محمد دواد مشتاق با مرگ نا به هنگامش مارا در سایه ای سوگ نشاند .

محمد داود مشتاق یکی از خوشنویسان کشور و مربی تکواندو بود اما مرگ زود رس مجالش نداد تا چند مدتی در کنار دوستان و هوادارانش زندگی کند وی در شجاعت ، صداقت و جوانمردی میان هم قطارانش مشهور بود . اما زهی افسوس که در حین جوانی  زیر خروارهای خاک با خیال آسوده خوابید . اکنون این رباعی خیام را  

یاران چو به اتفاق دیــــــــــدار کنید

بایــــــــد که زدوست یاد بسیار کنید

چون باده ای خوشگوار بنوشید بهم

نوبت چو بـــه ما رسد نگونسارکنید

روی مرمر مقبره اش حک کرده اند . 

                                      روحش شاد و یادش گرامی باد    


آنجاآسمان آبي نبود

يادته

يادته آنروز باراني ، كنار تك درخت پير

در كنار هم ز هجران گذشته شكوه ميكرديم

غنچه هاي مرسل و شبو

از حضورت مشت هاو تيرهاي  باد و باران را به عزم شرم ميخوردند

آنجا آسمان آبي نبود

شر شر باران

هاي هوي بچه هاي شوخ و بازيگوش  

نظم و زيبايي طبيعت را توانايي دگر ميداد

يادته

يادته آنروز گفتم بوي آغوشت مراكافيست

يك نگاه دلبرانه از دوچشمانت مرا شافيست

تو خنديدي

لب و دندان زيبايت حديث عشق را جان دگر بخشيد

قد و اندام موزونت نگاهم را ز هرجا زود تر ميچيد

من ببچاره چون گوي سر چوگان مژگانت ، بكام غوطه خوردن در نگاهت غوطه ميخوردم

از اين دگر نميتوانم بگويم از وجودت ، پس تو خودداني

چه هستي و كي هستي

از كجا هستي

فقط گويم

چه زيبا بود آندم

                                                                        تقديم به رهروان راه عشق


من عاشقم

من عاشقم

عشقم زعشق عشق معشوق من سبز کرده است

نفسم کویر بود

پوشیده از غبار فقر

مملو زنیزه های مغیلان و تیغه های سنگ

جز جور یتیمان و مرد های پیر

آزار مخلوقات خداوند لایزال

کاری نداشتم

ناگه نسیم صبح سرم را بریدو رفت

باران بشست نفس مرا باهزار خوف

خورشید نطفه های غم انگیز فتنه را

در حجره های تنم محو کردو رفت

اکنون

یک عاشقم


خاطرات

نمیدانم چرا اکثرأدر مورد فرا رسیدن مرگم می اندیشم ؟ در مورد لحظه ای که نابودی بسراغم بیاید و لمسم کند ، چشمانم راه بکشد ، به اطرافیانم نگاه کنم و چیزی برای گفتن نداشته باشم ، شاید آنهایکه روزی مرا دوست داشتند از مردنم رنج بکشند و من آرام در گوشه غلطیده باشم .

در مورد لحظه ای می اندیشم که مرا در خاک بسپارند و خود شان برگردند ، بعد ازگذشت یک مدت محدود کرم ها و خزندگان کثیف که در طول عمرم از آنها نفرت داشتم ملاقاتم کنند و به خوردن گوشت هایم آغاز کنند و من با وجود پوسیده ام از آنها میزبانی کنم آه چقدر طاقت فرساست  و هیچ کسی از حالم آگاه نخواهد بود . دیری نخواهد گذشت که به زمره ای فراموش شده گان خواهم پیوست نه کسی از من یاد خواهد کرد و نه اسمم به زبانی رانده خواهد شد .

دیشب زمانیکه مهتاب با گونه ماهش در وسط آسمان استاده و نورافشانی میکرد ، برج های بلند فلسفه ستم و غارت گری را توضح میدادند ، سکوت شب آهنگ خاطراتم را زمزمه میکرد من بیاد روز گاری افتادم که دوسال قبل گذشت در آنزمان دوست صمیمی ام محمد داود مشتاق در قید حیات بود ، ای دنیای فانی ، انسانها هم عجب ویژگی های دارند ، چقدر ناتوانند و چقدر مغرور .

بیاد روز گاری غرق شدم که مشتاق با آوایش که از دود سگرت سخت آسیب دیده بود برایم اشعار مولانا ، حافظ و شریعتی را دکلمه میکرد یکی از اشعار شریعتی را که بیشتر دوست داشتیم این بود :

نمیدانم

نمیخواهم بدانم

که پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمی خواهم بدانم

کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم صوتکی سازند

گلویم صوتکی باشد

بدست طفلکی گستاخ و بازیگوش

او هم یک ریز و پی در پی دم گرم چموشش در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفته گان خفته را آشفته تر سازد

تا بدین سان بشکند داییم

سکوت مرگبارم را


بیاد روزگاری افتادم که باهم به صدای شهرام ناظری گوش میدادیم و اشعار حافظ را زمزمه میکردیم . بیاد روز گاری افتادم که مشتاق با قلم نی و به خط نستعلیق می نوشت " از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس " واقعأ چقدر خط زیبا داشت . او دگر دوستانش را ترک کرده است و به دیار بدورد گفته گان پیوسته است  اما با یکی از رباعی های خیام که روی سنگ مقبره اش حک شده

یاران چو به اتفاق دیـــــــــــدار کنید  

باید که زدوست یاد بســــــیار کنید  

چون باده ای خوشگوار بنوشید بهم  

نوبت چو به ما رسد نگونســـارکنید

یادش در محفل دوستدارانش باقی است.


تصویر مهتاب

دوش در کار دلم ریشه ای تزویر دوید

صنمی با قدر ســــــــــــــــــروش بهر تنویر دوید

نور خورشـــــــــــید زچشمان سیاهش میریخت

ناگهان صورت مهتاب به تصویـــر دوید


اشک

از اشک نپرســــــــــــــــــــــــــــــید که چرا خانه ندارد

بی مونس و همدم دگر افسانه ندارد

ای کاش شــبی آگه شوی در دلم را

دانی غمی خـــــــــــــــــــــــــــــــمری که پیمانه ندارد


اشک مهتاب

یادت بخیر باد

ای بوته های عشق

ای اشک ماهتاب

ای نور قلب من

ای دانه ای بهار

ای شرشر امید

ای چشمه ای صداقت و الهام و دوستی

من از فراق بودنت افسانه گشته ام

یادت بخیر باد

هر لحظه در میان درز های ذهن من

مهر و وفای عاشقانه است از فرق تابه کف

تصویر می کشد

اما تو ترک کردی ام

ای وای برمن بیچاره و متروک دوستان

ای گل میان خار مغیلان دشت ها

یادت بخیرباد


شاخه ای بهار در فراز رویا

باور نمی کنم                                            بیاد دوست گمشده محمدداود"مشتاق"

که در امواج مرگ خویش مغروق شده ای

هر چند می تصورم

جز نور چشم هات

جز ارتفاع عشق صادقانه ات در اوج آفتاب

جز نامه های پر کرامتت در آسمان شب

جز نغمه های جاودانه ات در شاخه ای بهار

جز های هوی دلیرانه ات در دور زندگی

در صفحه های خاطرم

ترنم نمی کند

باور نمی کنم

                باور نمی کنم


خیال کهنه

من خیال کهنه ام را میفروشم
گر خریداری بیا
از دل یک اعتماد پاک
از میان کوچه خالی و گرد آلود
که در آنجا هیچ آوای به سمع عشق ننشیند
چشمت خار و خس را تقدیم بیگانه بنماید
ولیکن
زوزۀ برگ درخت بید
با نور چراغ کوچک و رنجور
تورا همراه خواهد بود
میدانی
تمام قصر یک رود خانه را با گوهر نابش
نور کمرنگ و چشمک چشمک سیاره های بی شماری را
گل خوشرنگ و صد ها گو نۀ نظم طبیعت را
به پای این متاع کهنه میریزند
و لیکن من
فقط یک بسته گل از بوستان قلب تو

به رنگ سرخ میخواهم


تو بشکستی

نمیخواهم فراموشت کنم
اما
گنهکارم
گناهانم فراق توست
تمام طاقت و صبرو توانم را توبشکستی
مرا کشتی
مرا باعشق خشکاندی
به مثل شاخه های بید
به مثل قطره های مهر
فقط گویم
پاداشت دهد الله
پاداشت دهد با بسته های دین و ایمانت
با گفته های خویش در قرآن
با خیرات و نیت ها
با آن نانهای که خودت درفقر بخشیدی
پاداشت دهد الله

ما هم سوره میخوانیم


زندگی را سخت باید شست

زندگی را سخت باید شست
با هزاران قطره های مرگ
روی صد ها ضخره های عشق
در فضای خالی از کینه
در کنار موجود پررنگ
من تمام حرفهایم را نمی گویم
فقط گویم
و باید گفت
زندگی را سخت باید شست
چون جهان با دار و نادارش
هزاران سالها دارد بسوی ناامیدی های دوران گام میگذارد
اگر یک یا دو یا چند دانه های پاک کوچ آید
یا آیند
آنهم از فراز اعتماد یک مسافر
روی کفش کهنه و بی بند
در بیابان های بی اخلاص غربت
و یا هم
از میان کوچه های پرگل و تاریک یک شهر
شاید شهر باران است
و شاید هم
آسمانش چشم یک مادر
نسیمش بوسه و بوی دهان معشوق زیبا
هیچ میدانی
سرانجامش بود سرچشمۀ نفرت
پس زندگی را سخت باید شست

                                        باید شست ........باید شست .........


یک عمر نگاه

سانحه ساز دلم چشمان می گون تو بود

در خموشی های یک عمر نگاه

با شکستاندن ابرو های خشم

با هزاران صفت سلطه گری

اما تا هنوز

بوی رخسار تو را میجویم

با کمال عذر پیش قدمت ایستادم

چون گدای دم در

به لبان شهد و پیمان دلت محتاجم

لیکن

تو نهالی هستی

خفته در فصل بهار

نه زموسم خزان آگاهی

نه زسرمای زمستان دانی

جز تنفر در ضمیرت هی نیست

میرسد روزی که از مهر دلم

خنجر بران از عشق و کلام

آب خورده از تبسم های تو

با جلایش های عشق و عاشقی

میشکافد این تنفر را چو سقف آسمان

پس بدان

نه من نه تو نه او

باید فرار کرد
از فقر این زمانه و از قله های سرد
از کارزار بی عدالتی و ساحل گناه
از هالۀ گناه و سرانجام خشم
باید عبور کرد
از خط خفته گان بخون خفته از فریب
از سالهای یأس
از ماه های جور
از روز های کبر و غرور و جفا بخویش
در آن سوی کوها
آنجا که کاروان گل و سبزه در بهار
از راه می رسند
آنجا که کوها و بام ها
مسجد و خانقا
میخانۀ شرافت و عدل و کمال است
آنجا دگر
نه من ، نه تو ، نه او
نه او ، نه تو ، نه من
ما جمله یک تنیم
آنجا باید برفت

انتهای نگاه

چه زشت خواهد

نشستن

کنار جاده عشقت که انتهای نگاه

به انتهای امید انتها یابد

آنگاه

نه متن روز گـــــــار من

در عشـــــــــق زارتو

تفسیر میشود

نه آن کرشمه های تو

ازچشم انتظار من

تعبیـــر میشود

حدیث توبه

چه سالهای غریب است

نه برف می آید

نه قطره ای باران

نه اشک شبدرو مرسل ، زمرگ زارع بیچاره جاری است

نه بوسه گاه رخ یار باقی است

مهر و وفای عاشقانه در فراز نگاه

چو زره های نورپشت ابر کمرنگ است

گویا خیلی دل تنگ است

شاید مجال نیست

پس بیا

بیا حدیث توبه را ز سر گیریم

زپایکوب مور و ملخ در کنار رود

بهای جور و ستم های انسان را

ز خون لاله و شبوی این چمن نپردازیم

بیا حدیث توبه را ز سرگریم

شاید مجال نیست

نیایش

خدایا !

من کی ام ؟

چی ام ؟

هرگز ندانستم

فقط دانم

درونم خانۀ جهل است

نهادم سینۀ اسرار

نبودم خالی از تصویر

پس تو میدانی

خداوندا !

هدایتم فرما

نگاه یاس

گریه باید کرد

اشک ها باید ریخت

نشود خاطر محبوبه بکوی دگری کوچ کند

آسمان عمر من تیره و تاریک شود

چون نور چشم حسد

در دیار بیوفایی ها و هجران نگاه

من دگر با قافلۀ مهر نخواهم پیوست

با نگاه یاس

جا خواهم ماند

در کنار بوته های مرگ و تنهایی

پس

گریه باید کرد

اشک ها باید ریخت

پیام بوسه ها

بوسه های شب بی برق پیامی دارد

نه زسرمای زمستان و دروغ گفتن آب

نه زمهمان شدن ماه ، در کوی فرار

نه ز یخ بستن راه

یا زجنبیدن ابر ، که به دزدی همه اجرام سمأ میکوشد

بلکه از اشک فقیر و دل بیچاره یتیم

بوسه های شب بی برق پیامی دارد

مشو بیگانه از خویش

تو انسانی ولیکن

فریب نفس را خوردی

تو گمراهی

تو غرقی

به فردایت بی اندیش

*-*-*-*-*-*-*-*

همیشه شاد و خرم

همیشه خالی از غم

سخن چینی به کرات

صداقت خیلی ها کم

نپرسیدی به هیچ عنوان ، زفرق خان و درویش

*-*-*-*-*-*-*-*

شکایت ها نمودی

زسختی های دوران

حکایت ها شنیدی

زکفر و اهل ایمان

تو هستی آنکه بودی ، نگشتی به از آن پیش

*-*-*-*-*-*-*-*

نه دستانت بماند

نه چشمانت منور

نه این کبرو غرورت

نه ذهنت خانه ای شر

به هر کیشی که هستی ، مشو بیگانه از خویش

تو هم بداستان

ای هم وطن بیا

تو هم بگو

تو هم بداستان

از عشق و آرزوی خویش

گویا تو خواب رفته ای

آگاه نیستی

از مرگ و میرمادران و یتیمان بی پناه

از کاروان وحشت و فرهنگ بردگی

از این همه ریا

چون

عضو رهروان خون آشام این دیار

چون مزدوران فربینده تر ز آب

از تاریخ و پسوند افتخار خویش

تمجید میکنی

یا تا هنوز

بر کاخ سمت و قوم زبانت فریفته ای

ای بی خبر بیا

این سر زمین چو درد مند نا براحت است

از قرص وعده های دروغ و امپول جنگ ها

از نو گرایی ها ، واپس گرایی ها

بیچاره تر شده

تاکی فرار میکنی

تاکی هراس میکنی

فقط تویی

فقط منم

ما جمله یک کسیم

ای بی خبر بیا

این خانه ای آن طفل بی پناست

این سرزمین ماست

بیا بسازمیش

بیا بسازمییش

چشمان انتظار را

....................

آبی تر

من بخود می بالم

نور چشمم به سراغ همه اشکال دوید

خانه مهرم برای عشق او خالی شد

آسمان عمرم از روزنه ای کوچک دل

آبی  

حتی آبی تر   

داستان بودنم را تا ابد تمدید کرد

چه عجب دنیایی

نه فریبی ، نه ریا

نه هراسی از مرگ

لفظ نفرت همه از قاموس جانم افتاد

من دگر مزرعه ای سرسبزم

فارغ از باد خزان

فارغ از داس زمان

من به خود می بالم

قلم خورشید

تو برفتی ، اکنون

نه ز باغ خسته از باد خزان بانگی است

نه ز شاجوی نگاهت مهری

تو خموشی آرام

سنگ باهم بودنم باتو شکست

من به دریای غروب افتادم

قلم خورشید با نوک غبار

روی یک صفحه ،  که از خانه ای ابر افتاده

میزبان منطق تنهایی ام خواهد بود

صدای پای نامحرم

  اینک قلبم نفس های عمیق جدایی را از میان آبشار خاطرات بخود میخواند . خاطراتیکه از بوی آغوش تو از صدای پای نامحرم ، از انبوهی درختان باغ ، از فرار هردوی مان بسوی پایگاه عشق و بالاخره از وجود پاکت آب نوشیده . راستی چقدر زیبا بود لحظاتی که به هم نگاه میکردیم و میگفتیم همدیگر را دوست داریم ، همدیگر را میبوسیدیم و به تمرین عشق می پرداختیم . عزیزم جملاتی را که میگفتی دوستت دارم یکبار دگر از فضای رویأ از فراز کوهای فاصله خلاصه از میان قلبت که قلبم را بوسه میزد بگو دوستت دارم تا بدانم فراموشم نکردی ، شاید این را بدانی که من فراموشت نکردم و هرگز نخواهم کرد . عاشقتم دوستت دارم

تک مسافر

تحفه ای دارم ز جنس بی ریایی

برای تک مسافر  

خفته در شاخ معما

خیلی خسته

نگاهش پاکتر از عشق فرهاد است

لبانش گاهگاهی واژه مهر و تبسم را به کام خویش میخواند   

اما خیلی بیرنگ است

شاید هم ، بیرنگتر از آب تنهایی

هنوز از دامن عشقم نمیداند

ولیکن سخت میخواهد زچوب بی وفایی خانه ای سازد

مرا مدفون آن داند

در فراق دوست گمشده

من خســــته ام زرفتنت ای دوست از جهان

در پیچ و تاب آرزویت خفـتــــــــــه ام نهان

هردم فـــروشود ز دوچشــــــــــمم نور جان

طاقـت برفت و غم نشست در مغزاستخوان

                               نـــــــــورت میـــــــان هالۀ ظلمت شده نهان

یروز تو گـــــــــذشت چو فردای آشـــــــتی

از خود هزار خاطره ها جا گـــــــــــذاشتی

اماچــــــــــــــــه ســــــــــود که فردا نداشتی

بازهم جـــــوانه زد زتخمی که کاشــــــــتی

                                در کشت زار پــــــرطراوت بیچاره آسمان

اینجا بهار ســـبــزه و گل بــــی شماراست

در سرهوای دلبری مشــتـــــــاق یار است

بـــــوی سکوت تو مارا کـــنــــــــــار است

ما بسته ایم رخت چو مـــرگ انتظار است

                                چون تـیـــــــــــر غفلتیم که نجستیم از کمان

اینجا ترانــــه ها همه ازنـــو شگــفتــه است

از موج خاطرات تو افسانه گـفـتـــــــه است

تصور آفـتــاب رخت تازه خـفــتـــــــه است

در پــــشت ابر تاریک مـــرگت نهفته است

                                مسرورباش جای ســـرورنیست این جهان